کمکم دارم میفهمم که چیز عجیبی در من به وجود اومده که جلوم رو میگیره و مضطربم میکنه. در خیلی مواقع قفل میشم و اذیت میشم. لحاظاتی مهمیه برام که دارم این رنجه رو به رسمیت میشناسم و میخوام درست کشفش کنم و درستش کنم.
خودم برداشتم اینه که نوعی از وسواسه. وسواس تمیزی ندارم اونقدر ولی وسواس فکریدارم.
سر تصمیمات مهم خیلی اذیت میشم.
سر انجام کارهای ساده شرکت گاهی توی جزییاتش قفل قفل میشم و از کار میوفتم.
بعضی صبحها از خواب پا میشم و کلی فکر میکنم که امروز رو چیکار کنم.
بعضی موقعها واسه تفریح گیر میکنم که چی انجام بدم.
قدیما حتی برای دور انداختن چیزها، چیزهایی که واقعا میشد بهشون گفت آشغال و باید دور ریخته میشدن، فکر میکردم.
بستن پروندههای فکری کار سختیه برام.
توی نزدیک شدن به آدما و اعتماد کردن بهشون خیلی موفق نیستم.
حرکت تو ابهام فلجکننده ست برام.
حتی بازی کردن برام سخته. وقتی میبینم دارم نمیفهمم که دقیقا باید چیکار کنم بهم فشار میاد. معمولا برای همین اضطرابه از بازی خوشم نمیاد و ازش فاصله میگیرم. مثلا راز هیتلر یا اولون یا مافیا اذیتم میکنن قشنگ.
شروع پروژهها برام خیلی سخت شده. هی فکر میکنم به «ساختار درست» و نمیتونم.
سر تمرینهای دانشگاه اذیت میشدم چون میخواستم دقیق باشن و واقعا یاد بگیرم. سنبل کردن برام خیلی سخت بود. حتی وقتی میدونستم که یادگیری اون مبحث برام اهمیتی نداره و باید سنبل کنم بره.
واسه کار پیدا کردن با اینکه مشکل جدی بیپولی دارم، مدام گیر داده بودم باید جای درست کار کنم. (البته این تو همه اطرافیانم هست و به خودم حق میدم، چون میخوام رشد کنم حتما، حداقل تو این سن.)
همهش به خاطر مدتها از کار واقعی فاصله داشتنه. نمیدونم. احساس بحران میکنم و به نظرم باید یه کار جدیای بکنم تا دیرتر و عمیقتر نشده. کاش آزادتر بودم و با تمرکز کار میکردم. درمانمه واقعا. فکر کردن به مسائل جانبی روند کشف و درمانم رو مختل کرده. میترسم اگه با مسیر فعلی پیش برم و بازم دور بشم از کار و خلق محصول واقعی بدتر بشم.