loading...

"مضید"

تو یه خونواده سرد، داداشش صمیمی‌ترین آدم زندگیش بود. گالریش پر از عکسای بغل‌های محکم دوتاییشون بود. انگار یه جزیره‌، یه منظومه دور افتاده‌ی احساس بودن تو اون خو...

بازدید : 6
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 4:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

تو یه خونواده سرد، داداشش صمیمی‌ترین آدم زندگیش بود. گالریش پر از عکسای بغل‌های محکم دوتاییشون بود. انگار یه جزیره‌، یه منظومه دور افتاده‌ی احساس بودن تو اون خونواده. یه روز، ماه رمضون، دم افطار، برادر سرزده، بعد از یه سال جدا بودن، میاد خونه. مستقیم می‌ره تو اتاق. مادر سر نماز بوده و قند تو دلش آب می‌شه. بلافاصله از پدر خواهش می‌کنم هیچی به پسر نگه. نمی‌خواست فاصله‌ای بیوفته. فکر کرد می‌تونه همه چی درست بشه.
چند دقیقه که گذشت زنگ خونه رو زدن. همه تعجب کردن. نکنه سجاد موقع پارک کردن ماشین به کسی مالیده؟
صدای خشدار پشت آیفون: «یه لحظه میاید پایین؟»
+: «برای چی؟»
-: «واسه شناسایی.»
بستن در، باز کردن پنجره و هشت طبقه سقوط آزاد، آخرین خوشحالی‌شون بود.

برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 20
  • بازدید کننده امروز : 21
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 433
  • بازدید کلی : 463
  • کدهای اختصاصی