loading...

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

بازدید : 1
يکشنبه 13 ارديبهشت 1404 زمان : 2:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

یه روزی به خودم اومدم، به زندگیم نگاه کردم و دیدم حتی اگر تو هم بودی من نمی‌تونستم باشم. من نمی‌تونستم عاشقت باشم. نمی‌تونستم تکیه‌گاهت باشم.
امروز، این فرش رو دارم برای تو می‌بافم. برای روزی که بودی.

بازدید : 5
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 4:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

تو یه خونواده سرد، داداشش صمیمی‌ترین آدم زندگیش بود. گالریش پر از عکسای بغل‌های محکم دوتاییشون بود. انگار یه جزیره‌، یه منظومه دور افتاده‌ی احساس بودن تو اون خونواده. یه روز، ماه رمضون، دم افطار، برادر سرزده، بعد از یه سال جدا بودن، میاد خونه. مستقیم می‌ره تو اتاق. مادر سر نماز بوده و قند تو دلش آب می‌شه. بلافاصله از پدر خواهش می‌کنم هیچی به پسر نگه. نمی‌خواست فاصله‌ای بیوفته. فکر کرد می‌تونه همه چی درست بشه.
چند دقیقه که گذشت زنگ خونه رو زدن. همه تعجب کردن. نکنه سجاد موقع پارک کردن ماشین به کسی مالیده؟
صدای خشدار پشت آیفون: «یه لحظه میاید پایین؟»
+: «برای چی؟»
-: «واسه شناسایی.»
بستن در، باز کردن پنجره و هشت طبقه سقوط آزاد، آخرین خوشحالی‌شون بود.

برچسب ها
بازدید : 6
سه شنبه 20 اسفند 1403 زمان : 17:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

گشنگی خیلی بهم فشار میاره. قشنگ از کار میوفتم. مغزم بی‌بازده و گیج می‌شه. تقریبا دارم مطمئن می‌شم دیگه نباید روزه بگیرم. حداقل فعلا نباید بگیرم. خیلیم دوست دارم ولی خب نباید بگیرم.

بنویسم یادم نره. :)

بازدید : 24
شنبه 17 اسفند 1403 زمان : 5:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

کم‌کم دارم می‌فهمم که چیز عجیبی در من به وجود اومده که جلوم رو می‌گیره و مضطربم می‌کنه. در خیلی مواقع قفل می‌شم و اذیت می‌شم. لحاظاتی مهمیه برام که دارم این رنجه رو به رسمیت می‌شناسم و می‌خوام درست کشفش کنم و درستش کنم.

خودم برداشتم اینه که نوعی از وسواسه. وسواس تمیزی ندارم اون‌قدر ولی وسواس فکریدارم.

سر تصمیمات مهم خیلی اذیت می‌شم.

سر انجام کارهای ساده شرکت گاهی توی جزییاتش قفل قفل می‌شم و از کار میوفتم.

بعضی صبح‌ها از خواب پا می‌شم و کلی فکر می‌کنم که امروز رو چی‌کار کنم.

بعضی موقع‌ها واسه تفریح گیر می‌کنم که چی انجام بدم.

قدیما حتی برای دور انداختن چیزها، چیزهایی که واقعا می‌شد بهشون گفت آشغال و باید دور ریخته می‌شدن، فکر می‌کردم.

بستن پرونده‌های فکری کار سختیه برام.

توی نزدیک شدن به آدما و اعتماد کردن بهشون خیلی موفق نیستم.

حرکت تو ابهام فلج‌کننده ست برام.

حتی بازی کردن برام سخته. وقتی می‌بینم دارم نمی‌فهمم که دقیقا باید چی‌کار کنم بهم فشار میاد. معمولا برای همین اضطرابه از بازی خوشم نمیاد و ازش فاصله می‌گیرم. مثلا راز هیتلر یا اولون یا مافیا اذیتم می‌کنن قشنگ.

شروع پروژه‌ها برام خیلی سخت شده. هی فکر می‌کنم به «ساختار درست» و نمی‌تونم.

سر تمرین‌های دانشگاه اذیت می‌شدم چون می‌خواستم دقیق باشن و واقعا یاد بگیرم. سنبل کردن برام خیلی سخت بود. حتی وقتی می‌دونستم که یادگیری اون مبحث برام اهمیتی نداره و باید سنبل کنم بره.

واسه کار پیدا کردن با این‌که مشکل جدی بی‌پولی دارم، مدام گیر داده بودم باید جای درست کار کنم. (البته این تو همه اطرافیانم هست و به خودم حق می‌دم، چون می‌خوام رشد کنم حتما، حداقل تو این سن.)

همه‌ش به خاطر مدت‌ها از کار واقعی فاصله داشتنه. نمی‌دونم. احساس بحران می‌کنم و به نظرم باید یه کار جدی‌ای بکنم تا دیرتر و عمیق‌تر نشده. کاش آزادتر بودم و با تمرکز کار می‌کردم. درمانمه واقعا. فکر کردن به مسائل جانبی روند کشف و درمانم رو مختل کرده. می‌ترسم اگه با مسیر فعلی پیش برم و بازم دور بشم از کار و خلق محصول واقعی بدتر بشم.

بازدید : 5
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

ناراحتی؟

تو الآن باید برای چیزی که داری ذره ذره می‌سازیش، برای چیزایی که دونه دونه حل کرده‌ی و برای این صبرت، به خودت افتخار کنی.

می‌دونم سخته ولی مسیر درسته. دمت گرم واقعاً.

بازدید : 11
يکشنبه 11 اسفند 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

اینو این‌جا می‌نویسم چون از فکرای پیچیده‌مه و دوست دارم ثبت بشه. دوست دارم بعدا بدونم این روزا چه فکرایی می‌کرده‌م.

دیشب وسط مهمونی یه ایمیل از کانادا برام اومد. استاد ایرانی‌ای که باهاش مصاحبه رفته بودم من رو ارجاع داده بود به یه استادی که بهش مرتبط‌تر بودم. خیلی خوش‌حال‌کننده بود. مخصوصا که بعد از ددلاین‌ها هیچ خبری از هیچ کدوم از اپلای‌هام نیومده بود. ولی حالا خورد خورد دارم فکر می‌کنم آیا واقعا اپلای مشکل من رو حل می‌کنه؟ خیلی ناراحت‌کننده ست که اون‌قدر این‌جا محدود و هر روز محدودتر شده و انقدر بی‌ثبات و مبهم شده که بهتره بریم واقعا.

باید خوب فکر کنم و سعی کنم یه جا منسجم بنویسم که چرا واقعا؟ چی می‌خوام؟ (هی احتمالا ادیتش کنم و کاملش کنم، سعی‌م اینه حداقل.)

بازدید : 5
سه شنبه 6 اسفند 1403 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

دیگه مثل قدیم ظریف‌نگر نیستم. دیگه کم‌تر به جزییات توجه می‌کنم. دیگه اون‌قدرا امیدوار نیستم. نه این که نتونم، بقا بهم می‌گه نکن. بقا بهم هشدار می‌ده که مواظب باش، حداقل این‌جا نه.

بازدید : 6
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

من گفته بودم پنج‌شنبه‌ها نمیام سر کار. دوست دارم استراحت کنم. ولی این هفته گفتم میام، چون چهارشنبه صبح داشتم یه قولی به خودم رو پی‌گیری می‌کردم و دیر رسیدم.

دیشب ص گفت پنج‌شنبه بیاید خونه ما کار کنیم. خونه ص و س. هر دوشون خیلی دوست‌داشتنین. دیروز فهمیدم گ هم از بچه‌های ورودی خودشون تو دانشگاه بوده، همه دو سال بالایی ما بودن.

خیلی خونه‌شون گرم و قشنگ بود. رو یخچال عکس‌های دوتاییشون و ازدواجشون بود. یدونه از عکسا جلوی دیواری پربرگ دانشکده بود. یادم افتاد بعد اینکه گفتم چقدر پیاده‌روی مسیر دانشکده رو دوست دارم، ص از پیاده‌روی‌هاش تو همین مسیر با س برام گفت.

حوالی غروب ع هم اومد، اونم هم‌ورودیشونه. کیک گرفته بود و برای گ تولد گرفتن. دوستی‌هاشون زیبا و بامزه بود. مدت‌هاست با هم دوستن. ص و س منتظر ویزان. اون که بیاد فاصله‌شون بیش‌تر می‌شه و چه حیف.

در تمام مدت، حین کار کردن و چرند گفتن و خندیدن، بخشی از پردازش ذهنی‌م صرف این فکر می‌شد که چه حیف. چقدر می‌تونستیم جالب‌تر زندگی کنیم و چقدر هر روز راه بر ما بسته‌تر می‌شه. چقدر از هم دور می‌شیم. چقدر می‌تونست چیزها کافی باشه. چقدر می‌شد خلق کرد.

حیف.

امیدوارم یه جایی بشه چیز مشابهی رو ایجاد کرد و نگه داشت. چیزی از جنس خانواده، صمیمی‌و امن.

بازدید : 5
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

تماشا کن.
خوب خوب تماشا کن.
زمان خداحافظی رسیده است.
خوب که تماشا کردی،
سیر که شدی،
که می‌دانم نمی‌شوی،
بدون صدا،
بدون هیچ حرفی،
بگذار برود.
رفتنی، رفتنی ست.
چیزی دیگر برای گفتن نیست.

بازدید : 6
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"مضید"

اسپویلر: یه مدت قر و قاطی. نخون.

واقعا دلم تنگ شده برای دوست داشتن. دوست داشن هر چیزی. دوست داشتن تنها رنگ زندگیه و من مدت خوبیه که ندارمش. کار جالب و رنگی کم نکرده‌م ولی راستش بیش‌تر از جنس فرار بوده تا آرامش. دوست داشتن پایدار داره یادم می‌ره. مدت‌هاست تجربه نکرده‌مش.

دیشب یه ریلزی دیدم از جوردن پیترسون در جواب «چی واقعیه؟» گفت: «ماده؟ خب درسته تا حدی. این یه جوابه. ولی خب تموم می‌شه...» ادامه‌ش رو ببینید: یوتیوب

هنوز مطمئن نیستم ولی کم‌کم دارم حس می‌کنم شاید از دل یه مدت ناامیدی پیداش بشه، ناامیدی واقعی و دیگه دنبالش نگشتن، دیگه تقلا نکردن. (مطمئن نیستم البته که چقدر تقلا کرده‌م واقعا) ولی حسم داره می‌گه این یدونه پرونده کوچیک اخیر رو هم ببند و مثل اون اواخر کرونا که کش بستی به دستت تا یادت نره، کشش ببند تا یادت نره باید صبر کنی. یادته؟ «از ما خواسته شده صبر کنیم.»

هر چی به پارسال نگاه می‌کنم احساس می‌کنم وقتم رو یه جورایی تلف کردم. فرصت خوبی پارسال داشتم واسه جایی که حسی بهش داشتم و نزدیک‌تر شدن به دو آدمی‌که دوستشون داشتم. فقط کافی بود ترسم رو بذارم کنار و تمرکز کنم. به خودم قول بدم و برم جلو. ولی حالم خوب نبود و امید نداشتم. ترسیدم. پارسال اگه نترسیده بودم، از کار میومدم بیرون و همه چی رو می‌ذاشتم وسط احتمالا الآن دنیای آروم‌تر و شفاف‌تری داشتم.

تنها پناهم اینه که الآنه که بزرگ‌تر شده‌م و اصلا به خاطر همین چیزاست که بزرگ‌تر شده‌م و می‌فهمم. یه چیزی که آرومم می‌کنه اینه که می‌بینم تیغم تیزتر شده واسه بریدن و دور ریختن. واسه مرزبندی. اگه من الآن در شرایط پارسال بود مشخص‌تر بود همه چی.

دیشب بالاخره بعد از کلی کلافگی تونستم یه سلسله ویس ضبط کنم و مسئله‌م رو بیان کنم.


تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 416
  • بازدید کلی : 446
  • کدهای اختصاصی